بر وهم بکوب دانه ای قدم می شمرد و نگرانی را بر دستانش می مالد انگار بهار او را فراموش کرده انتظاری است یشمی نمی داند ، سبز است یا مشکی ؟ بشکن شاید انتظار غروب آفتاب بر دریا در چشمان تو هم بروید برخیز فرصت تا سحر باقی ست برخیز
کامیلیا
یکشنبه 22 مردادماه سال 1385 ساعت 07:09 ب.ظ
سلام صبا خانوم خوبی ممنون که اومدی و سر زدی در باره سوالت آره من پسر خاله محمدم راستی اگه وقت کردی یه سری بزن و تسلست هم فراموش نشه (برای قبول نشدن تو کنکور) راستی وب لاگ جدید تون هم مبارک باشه
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
سلام دوست عزیز
وبلاگ جالبی داری منم دلم نیومد که نظر نداده برم
اگه دوست داشتی یه سری هم به من بزن
تا به هم لینک بدیم
امیر
سلام خانوم خانوما
حال و احوال خوب هست
یه سری به کلبه قدیمت بزن
سلام صبا خانوم خوبی ممنون که اومدی و سر زدی در باره سوالت آره من پسر خاله محمدم راستی اگه وقت کردی یه سری بزن و تسلست هم فراموش نشه (برای قبول نشدن تو کنکور) راستی وب لاگ جدید تون هم مبارک باشه